radinradin، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات پسرم

بستری شدنت

پسر باهوش مامان و بابا ، دکترم منو مرخص کرد وگفت باید بری خونه واستراحت کنی و هر روز برای بچه ات شیر بدوشی بیاری منم اطاعت امر کردم و رفتم خونه شب اول با کلی گریه و زاری از اینکه پیشمون نبودی و ... گذشت و فرداش منو بابایی صبح زود شیر بردیم بیمارستان و به پرستارت گفتم نمیتونم دوری پسرم و تحمل کنم اگه میشه بمونم بیمارستان که گفتند برو از فردا صبح بیا بمون اما به صلاحت که نمونی بری و استراحت کنی منم گوش ندادم تصمیم گرفتم که از فردا صبح بمونم پیشت ، صبح زود آماده شدم و اومدم بیمارستان پیشت بمونم ، رفتم که ببینمت دیدم نیستی با اضطراب و دلشوره و گریه از پرستار پرسیدم بچه من نیست کجاست که گفت عزیزم نگران نباش شاید انتقال دادن به بخش دیگه منم ترسون ...
20 آبان 1393

اولین روزی که دیدمت

عزیز دلم بخاطر اینکه ریه ات کامل تشکیل نشده بود زیر دستگاه بودی و من که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم انتظار همچین صحنه ای برام دردناک بود و قلبم بدرد اومد    از اونجایی که نمیزاشتند بابایی بیاد به دیدنت ، بدون اینکه پرستار بفهمه ازت چند تا عکس گرفتم که  بابایی بی صبرانه مشتاق دیدارت بود ببینه  ...
19 آبان 1393
1